بدون شرح
یک قافله می رفت و یکی می آمد با جمع فراوان و فرا تر از حد
یک پیر زن از آن و یکی از این با صحبت بسیار و کلام رنگین
مشغول سخن گفتن و چونه زدن گردیده و قافل شده از آن رفتن
هر قافله ای رفت چنان نا آگاه آن پیر زنک ها به سخن اندر راه
شش ماه چو ماندند به صحبت در کار آن قافله ها باز بیاید پر بار
با بار خری زد تنه ای بر دلدار گفتا که بمیری چو گسستی گفتار
نگذاشته ای تا سخنی بر گویم شش ماه گذشته همچنان در جوییم
استاد اسگری
فراق نامه
افسوس که روزگار شیرین شیرین سخن دو یار دیرین
طولی نکشید و همچو برقی بگذشت ز من نسیم شرقی
اکنون که سفر به سر نهادی چشمان مرا به در نهادی
یادت نرود که روزگاری بودست تو را کمینه یاری
شاید که دگرچو باز آیی بر تربت او به ناز آیی
بر تربت قبر من نوشته با یاد تو دل به خاک هشته1
1)هشته:گذاشته.
استاد اسگری
|